کافه‌چی شده‌ام. مشتری‌هایم هر کدام حالی دارند و هوایی. یکی‌شان همیشه شِیک می‌خورد، یا هات چاکلت، یا نهایت کاپوچینو مدیوم. می‌پرسم شب کدام است؟! سر می‌گرداند. نگاهم می‌کند. درنگ می‌کند. با صدایی به آهستگیِ نفس می‌گوید: «یه چیز تلخ‌تر. غلیظ‌تر. دارک. سنگین‌ترین چیزی که تو دست و بال‌ت پیدا میشه.» می‌دانم چه می‌خواهد. می‌روم. هنوز صدای نفس‌هایش می‌پیچد توی گوشم.

چشم‌هایم را باز می‌کنم. بی‌کافه‌ام، بی‌مشتری.


پ.ن: این‌جانب، از عصر امروز، پایان عصرِ مدارا را اعلام می‌کنم! رو به روی مثلن محترم! آماده باش.طوفانْ پشتِ طوفان در راهِ توفیدن است.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گام سبز شهر مانگا فرش ماشینی فرش فانتزی فرش کودک تابلوفرش وب نوشته های یک دندانپزشک احساس خوب ای ار داک سهیل سنقر عادت شورای دانش آموزی دبستان شهید مطهری سودجان